عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

هوای بهاری...

ایلیای من قبلا بارها تو پست هام برات نوشتم که عااااشق بارونی همینکه صدای بارون رو میشنوی با ذوق بالا و پایین میپری و میگی: دایه بایون می با یه! (داره بارون میباره) تو یکی از همین روزا که خونه ی عزیز طاهره بودیم هوا ابری شد و بارون شروع به باریدن کرد همینکه از پنجره دیدی داره بارون میباره، ازمون خواستی که ببریمت بیرون و بعد هم که رفتی زیر بارون گیر دادی که چتر میخوای اما چون چتر نداشتیم داداش حمید دست به یک ابتکار زد و برات چتر درست کرد...     ...
11 فروردين 1394

دید و بازدید...

عزیزکم امسال خبری از دید و بازدید های نوروزی نبود ... تو یکی از روزهای اول سال نو برای دیدن بی بی هاجر رفتیم به روستای حسن آباد هوا گرم و حسابی بهاری بود واسه همین تو حیاط پیش بی بی نشستیم... داشتم پست های عیدانه ی سال های قبل رو میخوندم... این عکس که مال سال نود و دو هست رو دیدم ماشاالله چقدر بزرگ شدی عزیزم... روزهایی که میریم خونه ی بابابزرگ (خدا رحمتش کنه) خیلی سخته که از باغ جدات کنم و بیارمت تو خونه البته فقط تو نیستی که اینطوری هستی همه ی دوستای کوچولوت همینطورن                          ...
11 فروردين 1394

سال نو...

ایلیای من امروز یازده روز از ورودمون به سال جدید میگذره لحظه ی تحویل سال نو ، امسال نیمه شب بود برای همین بر خلاف دو سالِ گذشته امسال تو خونه بودیم تو ساعت نه شب خوابیدی و من و باباجون تا موقع تحویل سال بیدار بودیم صبح اولین روز سال نو با هم رفتیم خونه ی بابابزرگ چون مامانی و بابایی هم اونجا بودن... تا نزدیک ظهر اونجا بودیم و برای نهار رفتیم خونه ی عزیز و بابایی روز دوم و سوم و چهارم و پنجم رو از صبح خونه ی مامانی بودیم روز ششم خونه ی عزیز و روز هفتم دید و بازدید از خاله ها و دایی ها... خلاصه که از اول سال جدید تا امروز فقط یک روز رو خونه بودیم... امسال زیاد به دید و بازدید نرفتیم ...
11 فروردين 1394